مینویسم تا بگذرد

گاهی که حوصلم سر میره اینجا مینویسم

مینویسم تا بگذرد

گاهی که حوصلم سر میره اینجا مینویسم

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۰
  • ۰

آخه...

آخه کدوم دختری خونشو تبدیل به باغ وحش میکنه که تو کردی! از ۶ صبح با صدای این جک و جونور های سحر خیز؛ کلافه نمیشی؟!

 

+ خدایا!!!

  • آسمان آبی
  • ۰
  • ۰

کاش...

کاش پیشم بودی تا آرام جانم باشی...

  • آسمان آبی
  • ۰
  • ۰

مامان...

شیطونی نکن... خودت باش... از روانت هم مراقبت کن... روانت اگر آسیب ببینه، من آسیب میبینم...

  • آسمان آبی
  • ۰
  • ۰

توصیه‌‌‌...

نکن این کارا رو...

  • آسمان آبی
  • ۰
  • ۰

نکن...

ناراحتم نکن. من که جز تو کسی رو ندارم...

+ فکر کنم حتی خدا هم از من بدش میاد!

  • آسمان آبی
  • ۰
  • ۰

بفهم...

بفهم که فرق است بین ناخودآگاه و خودآگاه! بفهم...

  • آسمان آبی
  • ۰
  • ۰

دوباره...

مجدد به همون کافه رستوران دور میدون ولیعصر رفتم که گفتم موسیقی زنده داره و از محیطش خوشم میاد.. شیرین و خواهرش شراره هم اومده بودن.‌.. بهش گفتم ماجرات تو وبلاگم داره تموم میشه و تو هنوز ماجرای خودتو شروع نکردی!!!

قرار شد یکم سرش خلوت تر شد، شروع به نوشتن کنه... اینجور به نظر میاد که نگاه اون به رابطه ی ما باید از نگاه من متفاوت باشه‌...

 

+ شما هم نگاهتون به من رو خصوصی بفرستید. بعدا با نگاه های شما نسبت به خودم یک پست مینویسم... حتی میتونید نگاهتون رو ناشناس بفرستید. چه خواننده خاموش باشید و چه خواننده غیر خاموش...

  • آسمان آبی

شیرین(10)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آسمان آبی
  • ۰
  • ۰

چرا اینجوری؟...

چند وقتی هست که با مترو زیاد اینور اونور میرم...

یک نفر با سن زیاد و عصا به دست سوار قطار مترو شد. به زور هم خودشو سرپا نگه داشته بود. هیچ کسی حاضر نبود جاشو بده بهش! نصفشون هم بچه های بین ۲۰ تا ۳۰ سال‌!

من خودم دو سه دقیقه ای جامو ندادم تا رفتار بقیه رو تحلیل کنم! همه تو مودِ دایورتینگ بودن!!!

چرا اینجوری شدید آخه؟!!

  • آسمان آبی
  • ۰
  • ۰

بالاخره ...

بالاخره یکی پیدا شد ما رو اول صبح برد پارک :) فقط کفشم مناسب نبود جورابم پاره شد :))

 

+ امروز میرم منیریه یک دوری میزنم ببینم لباس و کفش ورزشی خوب چی پیدا میشه! هعی روزگار !! چی بودیم چی شدیم :(

 

++ چند روزه که نرفتم خونه ! :/

  • آسمان آبی
  • ۰
  • ۰

من و تو

تو با بقیه مثل یک ملکه برخورد میکنی ولی با من منطقی و خانوم

من با بقیه مثل سگ برخورد میکنم ولی با تو اندک خشونتی آمیخته با مهربونی

 

به نظرت ما به هم میخوریم؟

  • آسمان آبی
  • ۰
  • ۰

روزهای سختی در حال سپری بود. به این سبک زندگی عادت نداشتم.

به خیلی چیزها و کارها عادت داشتم که الان نمیشد انجامشون بدم...

مثلا عادت داشتم که تو کافه رستوران مخصوص خودم بشینم، گارسن که کامل من رو میشناخت میومد سفارش و برنامه ی اون روزم رو می‌گرفت و بعدش فکر و ذکرش این بود که اون برنامه رو به نحو احسن انجام بده‌.

 

مثلا سفارشم و برنامه مد نظرم اینجوری بود:

 

اول یک املت برام بیار بدون خیارشور لطفا، همراهش آب پرتقال باشه. بعد از یک ساعت یک دمنوش گل گاو زبون بیار، بعد از یک ساعت برام یک آب میوه غیر ترش هرچی بود بیار، واسه ناهار تایمش رو باهام چک کن یا استیک میخورم یا فلان غذا رو، بعد از دو ساعت یکی از سالادهاتون رو میخوام با من چک کن کدومشو، بعد از یک ساعت دمنوش دارچین زعفرون لیمو، آخر شب هم یک سینی کباب برام بیار فقط با یک سیخ چنجه ولی تمام مخلفات سینی رو دو سه برابر بذار (دیگه خودشون می‌دونستن منظورم اینه که جوجه و کوبیده نمی‌خورم و باید از سینی حذفشون کنن و اون سفارش رو بخاطر مخلفاتش میدم...) بعدش قبل از رفتنم دو سه تا اسکوپ بستنی با سلیقه خودت بردار برام بیار که بخورم و برم...

گارسن یک همچین سفارشی رو از من میگرفت. از ساعت ۱۰ صبح می‌نشستم تا حدود ۹ شب و بعدش میرفتم خونم. پارکینگ اختصاصی خودم رو داشتم و پارک‌بان کافه همیشه یک جای خالی برام نگه میداشت و آخر شب هم انعامش رو میگرفت. اگر روزی تا ساعت ۱۰:۳۰ نمی‌رفتم بهم زنگ میزد که تشریف میارید یا جای پارک رو استفاده کنیم؟

 

کافه ای که میرفتم تقریبا هر ۶ ماه تا ۱ سال عوض میکردم و یک جای جدیدی رو انتخاب میکردم. معمولا بعد از ۲ ماه اونقدر کامنت روی غذاهای منو کافه رستوران جدید میذاشتم که کیفیت و خوشمزگی غذاهای تو اون منو بیشتر و بیشتر می‌شد! گاهی وقت ها اگر غذای خاصی تو منوی یک کافه ی جدیدی نبود ولی دوست داشتم سفارش بدم، بهشون میگفتم توی منو اضافه کنن و نهایت دو هفته ای تو منوشون بود...

 

کل روز رو تو کافه سرم توی لپ تاپ و گوشیم بود و به کارام میرسیدم و اون وسط هم گهگداری برام مهمون میومد. ۵۰٪ از مهمون هام کاری بودن و ۵۰٪ هم خانم های دور و برم که گاهی میومدن یک ساعتی با هم گپ میزدیم و بعدش میرفتن...

 

وقتی کافه رستورانم عوض میشد، روزهای اول، گارسن ها و صندوق دار و حتی مالک اون کافه پیش خودشون میگفتن این پسره ی سیاه سوخته ی زشت چرا اینقدر ج_ی_گ_ر دور و برش هست ولی بعد از گذشت دو سه ماه اونقدر همشون با من رفیق میشدن که انگار پسرخالشون اومده رستوران...

 

گفتم پسرخاله، یاد رستوران پسرخاله افتادم، یک رستورانی تو هشتگرد هست به عنوان رستوران پسرخاله... بعضی وقت ها که احتیاج داشتم آب و هوا عوض کنم ولی وقت نمیشد برم جایی، ۱۰۰ کیلومتر رانندگی میکردم میرفتم تا اونجا و غذای مورد علاقم که چلو گردنش بود رو میخوردم و بعدش ۱۰۰ کیلومتر برمیگشتم تا خونه ام و برام یک سفر یک روزه محسوب میشد.

 

البته ناگفته نماند که یکی ار دلایلی که اونجا مقصد سفر یک روزه ام بود این بود که من تو نظرآباد (یک شهری نزدیک به هشتگرد) یک دوستی دارم که همیشه جای خواهرم بوده و همیشه برام خواهری کرده و حواسش بهم تو سرد و گرم های زندگیم بوده و تقریبا با تمام خانم های دور و برم هم دوست بوده و همشون میشناختنش‌. میرفتم که سری هم به اون زده باشم...

بعدا شاید در خصوص دنیا براتون نوشتم...

 

حالا تصور کنید من از اون سبک زندگی رسیده بودم به بی پولی مطلق و بی کاری مطلق...

 

شیرین وقتی با من آشنا شد تعاریف اونجوری از من و سبک زندگیم شنیده بود و الان که دائم و ۲۴ ساعته با هم بودیم هیچ چیزی نبود جز با هم بودن و وقت گذروندن و حساب های خالی... ولی برای شیرین مهم نبود و یک جورایی حس کردم که انگار جنس دوست داشتنش متفاوته‌‌.‌‌.. اون من رو بخاطر خودم میخواست...

 

اون زمان شدیدا تحت فشار بودم، اگر قبلش یک زندگی معمولی داشتم برام قابل تحمل بود ولی این تغییر شدید تو سبک زندگی داشت روح و روان و حتی جسمم رو نابود میکرد...

 

از طرفی حجم زیاد کاریم یک دفعه صفر شد و بیکاری مطلق داشت عذابم میداد... به این حجم از بیکاری عادت نداشتم...

 

اون کاری هم که تو پست قبلی بهش اشاره کردم (چون میخوام این پست رو بدون رمز منتشر کنم راجع بهش اشاره مستقیم نمیکنم) فقط هفته ای و بعضا دو هفته ای یک روز میرفتم و یک حقوقی که برای دو نفر و اونم برای یک ماه کافی باشه میگرفتم که همش خرج رفت و آمدم با شیرین و زندگی با اون میشد... برای همین تایم های خالیم واقعا آزارم میداد و کماکان شوک ورشکستگی قدرت تصمیم گیری رو ازم گرفته بود...

به مرور زمان حس کردم ضربان قلبم یک جوری شده... کم کم دچار تپش قلب شدید شدم... بعد اوضاعم به قدری بد شد که گاها تو خواب ضربان قلبم به هم می‌ریخت و از خواب می‌پریدم و شدت گرفتگی قلبم طوری بود که حس میکردم دارم میمیرم...

حس شخصی خودم این بود که آخرین روزهای زندگیم رو دارم سپری میکنم و همین روزها در اثر ایست قلبی میمیرم...

یک شب که اتفاقا یادمه شدیدا ناراحت بودم و خیلی به سختی خوابم برده بود، یک دفعه با تلاطم شدید در ضربان قلبم از خواب پریدم، حسم دقیقا این بود که ثانیه های آخر زندگیم هست. یک نگاهی به شیرین انداختم که مثل همیشه بی آلایش و مظلومانه کنارم خواب بود... با نگاه کردن بهش یک مقداری فشار از روی قلبم کم شد... همون لحظه بخاطر نفس های شدیدم از خواب پرید و متوجه شد مجدد اوضاع قلبم به هم ریخته... خیلی دست پاچه شد و سریعا لباسش رو پوشید و اسنپ گرفت و من رو برد دکتر. فکر کنم وقتی از خونه به مقصد بیمارستان رفتیم حدود ساعت ۲ شب بود. اضطراب و دلهره تو چهره شیرین موج میزد‌. با چشم هایی که ملتمسانه نگاهم می‌کرد این پیام رو دریافت میکردم که "تو رو خدا چیزیت نشه"  و با استرس و نگرانی قدم به قدم با من همراهی می‌کرد.

یادم نمیره که وقتی خیلی نگران و عصبی با متصدی آزمایشگاه بحث می‌کرد که چرا جواب این آزمایش ۱ ساعت دیگه آماده میشه مگه اورژانسی نیست؛ حالش اصلا خوب نبود و هرچی متصدی آزمایشگاه براش توضیح می‌داد شیرین تو کتش نمیرفت و عصبانی تر میشد.

 

تا حالا تجربه ی همچین حس هایی رو نداشتم. اصلا اولین بار بود همچین چیزی رو میدیدم. با اونکه حالم خیلی بد بود ولی شیرین توی قلبم یک حس خوب ایجاد کرده بود... حسی که نمیدونستم چیه...

 

حدود ساعت ۶ یا ۷ صبح برگشتیم خونه‌. شیرین اومد کنارم و بغلم کرد و خوابیدیم...

 

 

ادامه دارد...

  • آسمان آبی
  • ۰
  • ۰

اجازه...

اجازه نداری با دوستات بری نمایشگاه...

 

+ این آفرودیت کوفتی چیه بعضی از خانم ها دارن... لعنتیه مزاحم...

  • آسمان آبی
  • ۰
  • ۰

یک زمانی...

یک زمانی برای خودمان ناصرالدین شاهی بودیم! الان که تنها شدیم تنها صدایی که شب ها گوشم میشنوه صدای سوت توی گوشمه.

 

 

+ بالاخره شکارت میکنم...

  • آسمان آبی
  • ۰
  • ۰

تناقض...

با اونکه اذیتم میکنی ولی دوستت دارم...

  • آسمان آبی